کافه کی پاپ & کی درام



,

****

ھاى گاییز^^انیونگ ھآسیوو

خبراى داغ دارم^^

پسرا الان تو تور سپیکینگ یورسلف توی ریاض~.~عربستان ھستن ،،،دیشب ک بود کنسرت داشتن،،،آھنگاى مثل بپسھ ،،،نات تودى،،،ىوفوریا وینگز و اوووووووووو کلی آھنگ خوندن و خلاصه

گل کاشتن

ى خببببببررر

تولد جیمین بود دستو جیغو ھوووررررا

فایتینگ بنگتن بویز

ھنوز عربستاننن.آخر کنسرت عربى حرفیدننننن مثلا تهیونگ گفت افضل آرمی.بھترینن آرمیا و ھوپم شکرا کفففتتتتتتتت@@کوفتتون شھ

 

 

 

جیغ

 


ولیعهد به سمت سوریا رفت و دستش را زیر سر او گذاشت و صدایش کرد اما سوریا از هوش رفته بود و چیزی را نمی شنید.ولیعهد خدمه را فراخواند و سوریا را به اتاقی بردند تا طبیب برای معاینه او بیاید. قبل از اینکه طبیب برای معاینه سوریا بیاید ولیعهد در اتاق از سوریا مراقبت می کردند و این توجه همه را جلب کرده بود؛طبیب وارد اتاق سوریا شد و ادای احترام به ولیعهد کرد و گفت:"سرورم اجازه میدهین . . .". _البته،بفرمایید. طبیب نبض سوریا را گرفت و پس از چندثانیه گفت:"چیز خاصی نیست فقط باید مدتی استراحت کنه و آرامش داشته باشه".و ادامه دادند:"سرورم این دختر خدمه اینجاست؟". _بله. _پس مدتی نباید کارهای سخت انجام بده. و بلند شدند و پس از ادای احترام از اقامتگاه خارج شدند. 

ولیعهد دوباره کنار سوریا نشست و دستش را گرفت و با او صحبت کرد:"من و ببخش ، من خواستم نجاتش دهم اما یک هو غیب شد،لطفا من و ببخش". سوریا چشمانش را باز کرد و درحالی که تار می دید متوجه حضور ولیعهد شد و گفت:"سرورم".ولیعهد با خوشحالی گفت:"به هوش اومدی؟". سوریا شروع به گریستن کرد و گفت:"اما سرورم سولنان کسی نیست که به این راحتی تسلیم شه اون دختر قوییه حتما برمیگرده". _امیدوارم همینطور باشه. و ولیعهد از اتاق خارج شدند.

ادامه مطلب

محافظ ولیعهد و افرادش به دهکده سولنان و سوریا رفتند اما کسی آنجا نبود،از همسایه شان پرسیدند و او گفت:"از وقتی جنگ شروع شده هردوی اونا از این دهکده رفتند".

محافظ ولیعهد دست خالی نزد ولیعهد رفت و گفت:"سرورم کسی اونجا نبودفیکی از همسایه هایشان گفتند که از آغاز جنگ هردوی آنها از آن دهکده رفتند".ولیعهد بسیار تعجب کرد و گفت:"چی؟رفتن؟". _بله سرورم. _ولی فقط سولنان در میدان جنگ بود.  و ولیعهد در ادامه حرف هایش گفت:"خیلی خب به غذاخوری قصر میرویم مدتی است که به آنجا نرفته ام". _بله سرورم.

ادامه مطلب

سلام دوستان

سعی میکنم تا دو سه هفته دیگه رمان "عشق ابدی ولیعهد" رو تموم کنم

و اینکه میخوام یک رمان جدید بنویسم که ماجرایی باشه ولی ربط داشته باشه به رفاقت و اینا(میخوام تقدیم کنم به رفیقم)ولی نمیدونم اسمش چی باشه.نظرشما چیه؟

اسم های پیشنهادی خودم:

"عشق در تاریکی" اسمش جور شه رمانش میاد تو ذهنم چی باشه

"عشق نا تمام" یه طوری نیست از نظرتون؟

"دو دقیقه تا مرگ"خودمم میترسم از اسمش

خب دیگه نظر شما چیه؟


باید بگویم سولنان وقتی از هوش رفت دختر اشرافزاده ای که از آنجا میگذشت او را دید و او را نجات داد و در خانه خود از او پرستاری کرد.سولنان یک روز تمام بی هوش بود که ناگهان درحالی که دخترجوان از خستگی کنارش خوابیده بود چشم باز کرد و آهسته زمزمه کرد:"سوریا،سوریا".دخترجوان بیدارشد و با خوشحالی گفت:"بالاخره به هوش اومدی؟".سولنان در حالی که همه جا را تار می دید گفت:"من کجام؟شما کی هستین؟". _من وول هی هستم.کنار رودخانه از هوش رفته بودی که دیدمت و آوردمت خونه خودم. و بانوی اشرافزاده در پی حرف هایش گفت:"تو لباس رزمی بر تن داشتی . . . نکنه؟".

(قصر)

سربازی را که امپراطور برای خبر پیروزی فرستاده بود به قصر رسید و وارد قصر شد و فورا نزد وزیراعظم رفت و این خبر را مژده داد.وزیراعظم بسیار خوشحال شدند و این خبر را به سایر درباریان نیز رساندند.

(غذاخوری و مسافرخانه قصر)

خبر پیروز جنگ همه جا پیچید و توسط یک خدمتکار به گوش سوریا نیز رسید:"هی تو هم شنیدی که لشکر باگجه پیروز شده و قلعه مرزی رو پس گرفتن؟". _چی؟پیروز شدند؟  _آره پیروز شدند تا دو روز دیگه هم به قصربر می گردند. سوریا آنقدر خوشحال شده بود که انگار تمام دنیا را به او داده بودند و بی صبرانه منتظر بازگشت امپراطور و همراهانش بود.

(امارت بانو وول هی)

سولنان:"من برای کمک به لشکر امپراطور خودم و پسر جا زدم و به جنگ رفتم تا اینکه زخمی شدم". _تودختر شجاعی هستی ولی من یه دختر اشراف زاده ترسو هستم. _نه بانو این حرف و نزنین،همه شجاعت دارن فقط اراده قلبی میخواد که هرکسی نداره. بانو وول هی لبخندی زد و در ادامه حرف هایش گفت:"تا چند روز دیگه حالت که خوب شد بعدش میتونی به پایتخت برگردی حتما خانوادت نگرانت میشن ولی هر وقت به کمک احتیاج داشتی رو کمک من حساب کن". _متشکرم بانو ولی من خانواده ای ندارم و با دوستم زندگی میکنم. _چه بد . . . ولی همون دوستتم حتما نگرانت میشه . . . و اینکه . . . اسم تو چیه؟ _سولنان هستم. _سولنان؟به معنای گل زمستانی؟چه اسم زیبایی.

دو روز گذشت و سولنان در این دو روز در امارت بانو وول هی بود اما لشکر امپراطور به پایتخت رسید.

پایتخت پر شده بود از شور و شوق مردم بخاطر پیروزی لشکر امپراطور و همه برای خوش آمد گویی و فرستادن درود صف کشیدند؛سوریا هم با شوق و ذوق به میان مردم آمد تا لشکر امپراطور را ببیند و درود بفرستد،سوریا وقتی ولیعهد را دید لبخند زیبایی بر لبانش جاری شد.

امپراطور و لشکر وقتی به قصر رسیدند با استقبال گرم ملکه،شاهزاده خانم و درباریان روبرو شدند:درود بر امپراطور،درود بر ولیعهد. شاهزاده خانم از پدر و برادر خود و ملکه از همسر خود و ولیعهد استقبال گرمی کردند.

ولیعهد برای استراحت به اقامتگاه خود رفتند ولی هنوز در فکر سولنان بودند و از محافظ خود خواستند با تعدادی از افراد به دهکده سولنان و سوریا برود و خواهر سولنان را به قصر بیاورد.





پ.ن:شرمنده تصویری ندارم


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت اینتن GREEN گروه مطالعات اجتماعی پروین اسفند سوپر مارکت آنلاین هایپر سی با تخفیف تا ۷۰ درصد پروژه پاسارگاد قاف آموزشگاه تخصصی زبانهای سوئدی، دانمارکی، نروژی و فنلاندی پارسیانا دبیرستان غیردولتی دوره اول متوسطه ثامن الائمه «ع» علم پزشکی و سلامت به زبان ساده یعقوب حیدری قرکانلو